متن نامه فرزند شهید منصوری به پدر
«بابا جان باز سلام؛ ای پدر جان منم زهرایت؛ دختر کوچک تو ؛ ای امید من و ای شادی تنهای من ؛ به خدا این صدمین نامه بود؛ از چه رویی تو جوابم ندهی.
یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم ؛ من تو را میگفتم پدر این بار نرو ؛ من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست ؛ از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؛ به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.
به خدا قلب من آزرده شده ؛ چند سالیست که من منتظرم ؛ هر صدایی که ز در میآید ؛ همچو مرغی مجروح؛ پا برهنه سوی در تاختهام؛ بس که عکست به بغل بگرفتم ؛ رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر؛
من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم؛ او فقط عکس تو را دیده پدر ؛ با جمال تو سخن میگوید.
مادرم از تو برایش گفته؛ او فقط بوی تو را، ز لباست دارد ؛ بس که پیراهنت بوییده ؛ بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده ؛ طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته.
به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم؛ پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم.
لحظهای از پیشت جای دیگر نروم ؛ هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم؛ همه دم بر رخ ماهت، بوسه زنم ؛ جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد.
دائما می گوییم مادرم هر که رفته سفر برگشته؛ پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر ؛ پس چرا او سفرش طولانیست ؛ او کجا رفته مگر ؛ او که هرگز دل بی مهر نداشت ؛ او که هر روز مرا میبوسید؛ او که می گفت «برایش به خدا دوری از ما سخت است»؛ پس چرا دیر نمود.
آری من میدانم که چرا غمگین است؛ علت تأخیرش من فقط میدانم؛ آخر آن موقعها، حرف قرآن و خدا و دین بود؛ کربلا بود و هزاران عاشق؛ همه مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند؛ حرف یک رنگی بود؛
ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت؛ همه خواهرها زیر چادر بودند؛ صحبت از تقوا بود؛ همه جا زیبا بود؛
جای رقص و آواز ، همه جا صوت قرآن میآمد؛ همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند؛ حرف از ایمان بود؛
حرف از تقوا بود.
اما امروز پدر، درد و دل بسیار است؛ همه آنچه به من میگفتی، رنگ دیگر دارد یا بسی کم رنگ است؛
خط کج گشته هنر؛ بیهنران همگی خوب و هنرمند شدند؛ کج روی محبوب است.
در مجالس و سخنرانیها جای زیبای شهیدان خالیست؛ یا اگر هست از آن بوی ریا میآید.
حرف از آزادی است، حرف از رابطه با امریکاست؛ آری من میدانم، علت اندوه تو اینست بابا؛ پدرم من این بار مینویسم که اگر برگشتن ز برایت سخت است ما بیاییم برت؛ تو فقط آدرست را بنویس؛ در کجا منزل توست؛ مادرم میداند؛ او به من میگوید پدرت پیش خداست؛ در بهشتی زیبا، با همه همسفرانش آنجاست؛ خانهاش هم زیباست.
حضرت خامنهای هم میگفت «دخترم غصه نخور پدرت خندان است؛ دوستت میدارد؛ تو اگر گریه کنی پدرت هم به خدا میگرید؛ همه شب لحظه خواب پدرت میآید؛ صورتت میبوسد؛ دست بر روی سرت میکشد».
من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم؛ از خدا میخواهم؛ تا که جان در تنم است؛ تا حیاتی باقیست
رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود؛ چهره زیبایش، چون جمال تو، شاد و پرخنده بود؛ من به تو قول دهم
که دگر از این پس؛ این همه اشک و غم از دیده نریزم بابا؛ همچون مادر، دیگر از فراق غم تو؛ نیمه شب نوحه و زاری نکنم؛ تو فقط ای پدرم؛ از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامی؛ همگی چون تو پدر، راهمان راه شهیدان باشد؛ دائما بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد؛ پدرم خندان باش پدرم خندان باش.»
سخنان فرزند شهیدمنصوری باپدر
سلام بابا!
امیدوارم حالت خوب باشد. این چندمین نامه ای است که برایت می نویسم، چند وقت پیش، وقتی به خوابم آمدی زمانی بود که با هم در مراسم بزرگداشت شهدای شهرستان شرکت و کلی با هم درددل کردیم، خدا می داند که من چقدر خوشحال شدم. مطمئنم الآن هم به حرف های دختر کوچکت گوش خواهی داد.
پدرجان! نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده است. نمی دانی این مدت چقدر به من سخت گذشته است. عمویم خیلی سعی می کند جای خالی ترا برایم پر کند اما… بگذریم؛ وقتی از او می پرسم: «پدرم کجاست؟…» اشک در چشمانش جمع می شود و می گوید: «یک روز جمعه، نزدیک ظهر خواهد آمد»، و من برای آن که او را نرنجانم، خود را راضی و خشنود نشان می دهم. می دانم که او هم چون من تو را گم کرده است.
یک روز دیدم مادرم به همراه عمو، در کنار صندوقچه ای که وسایل و لباس های رزمی ات را در میان آن نگهداری می کرد نشسته و گریه می کنند. دلم سوخت، آن قدر که پیراهن سبز حسینی و چفیه ات را برداشتم و بوییدم. از عطر بوی لباس های به یادگار مانده ات، من هم به گریه افتادم.
چقدر دلم می خواست مثل برادر و خواهر بزرگم لااقل چهره تو را دیده بودم و مثل آنها حداقل چند بار تو را در آغوش گرفته و از ته دل صدا می کردم… «بابا»… و حال تنها این عکس ها و چهره مظلوم و مهربان توست که جای خالی ات را برایم پر می کند.
راستش بابا وقتی هم سن و سالان خود را می بینم که دست پدرهایشان را گرفته اند، کمی حسودی ام می شود؛ آخر من هم دلم می خواهد در کنار تو و دست در دست تو آن قدر راه بروم که از نفس بیفتم. چقدر شیرین است، تنها با تو، همه جا رفتن وهمه جا را دیدن.
پدر جان، وقتی شنیدم قرار است مراسم بزرگداشت شهدای منطقه و شهرستان به مناسبت گرامی داشت روز پاسدار (سوم شعبان) تشکیل شود تا در آن از شما تجلیل به عمل آید، با خودم گفتم، اگر خودت اینجا بودی حتما ناراحت می شدی و می گفتی «چرا من؟، بسیجیان سلحشور و قهرمان از من سزاوارترند.»
راستی شنیدم بسیجی ها، مجروحین و جانبازان را خیلی دوست داشتی و همیشه و در هر موقعیتی آنان را بر خود ترجیح می دادی. وقتی خاطرات تو را از زبان همرزمان و همین بسیجیان می شنوم، در ذهنم تو را می بینم که گاهی به یاری محرومان می شتابی، گاهی رزمندگان گردان و دانش آموزان بسیجی را هدایت می کنی و گاهی به دیدار فرزندان شهدا و خانواده های آنان می روی. کاش روزی نوبت به ملاقات من هم برسد.
راستی بابا، چند وقت پیش برای بازدید از مناطق جنگی به جنوب رفته بودم. آن جا همان طوری بود که در خواب بارها و بارها دیده بودم. هنوز نخل های سوخته و بی سر به آسمان اشاره می کردند و محل مجاهدت ایثارگران و جانبازان، و پرواز و معراج شهیدان را نشان می دادند. مشتی از خاک آن منطقه را برداشتم و بو کردم؛ عجیب بوی تو را می داد. از شوق وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و ثواب آن را به روح حضرت امام خمینی(ره)، تو و سایر شهیدان دفاع مقدس تقدیم کردم.
می دانم اگر امروز اینجا بودی می گفتی که: «پایان جنگ، پایان مبارزه و ایثارگری نیست که دشمن هنوز در کمین است؛ و با شبیخون فرهنگی می خواهد به اهداف شوم خود برسد.»
پدرجان! من امروز به همه اعلام می کنم که: «مبادا اجازه دهید که بیرق اسلام بر زمین بیفتد، مبادا ارزش های هشت سال دفاع مقدس را فراموش کنید. مبادا رهبر فرزانه انقلاب و چشم و چراغ فرزندان شهدا را تنها بگذارید و مبادا مدیون خون شهیدان باشید. مبادا حقیقت را فدای مصلحت کنید و با سستی و کاهلی در پاسداشت آرمان های انقلاب و حضرت امام(ره) گرد یتیمی را دوباره بر چهره فرزندان شهدا بنشانید.
بدانید که امروز فرزندان شهیدان، سربازان کوچک انقلاب و ولایت هستند و برای تحقق اهداف متعالی پدران شهیدشان حاضرند تا پای جان مقاومت و ایستادگی کنند.
پدرجان! اینک من و تمام فرزندان شهدا، به خون معطر و عظمت راه درخشان تان سوگند می خوریم که: «در ترویج آرمان بلند شما از هیچ مجاهدت و تلاشی دریغ نورزیم.»
والسلام
سخنان فرزند شهید عبادیان با پدر
بابا سلام
باز منم همون دختر تنهات. با همه تنهاییم اومدم پیشت.
میدونم که زودتر از بقیه امروز رو یادت مونده. میبینی چه زود گذشت. شدم سی ساله و این یعنی بیست و هشت ساله که تو نیستی. بچهتر که بودم روزهایی که دلم گرفته بود و بهانه تو رو میگرفت با خودم میگفتم بذار بزرگ بشم حتما دیگه از این بهانهها خبری نیست و حال من اینجوری نمیمونه. ولی حالا که به قول قدیمیا واسه خودم خانومی شدم و دقیقا دارم چهارمین دهه زندگیمو شروع میکنم خیلی بیشتر از اون موقعها دلم بهانهات رو میگیره.
سی سالگی واسه خیلیها یعنی پختگی، یعنی اوج، ولی واسه من فقط یعنی بیست و هشت سال ندیدنت و بیست و هشت حسرت آغوشت تو روز تولدم. یعنی بیست و هشت بار عکست رو روز تولد بغل کردن و با عکست عکس گرفتن. یعنی بیست و هشت بغض تو بالشت خفه شده.
همه اینایی که گفتم واسه شبه تولدم بود.
اگه بقیه روزها رو بخوام برات بشمارم، خیلی میشه. گرچه شمردن نداره “رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون”.
اگه بخواهیم باهم حساب کتاب کنیم خیلی زیاد میشن و من نمیدونم آخرش کدوممون بدهکاریم؛ کدوممون طلبکار. همه میدونن و خودت بهتر از همه که دختر چقدر باباییه و من که هم یه دونه دختر بودم و هم ته تغاری.
حالا فکر کنم طلبم خیلی سنگین شد ولی از کی بگیرمش؟؟ اصلا گرفتنیه؟!
بابا، اونایی که شما بخاطرشون رفتی تا که آروم بخوابن حالا طلب دارند از همه حتی از ما! مارو متهم به جنگ طلبی میکنن و میگن کار خاصی نکردین که جنگیدین. هرکی بود همین کار رو میکرد و الان با سهمیه هاتون همه جا رو قرق کردین.
بابا محمدم؛
من چه جوری بهشون بفهمونم که تو عاشق بودی. عاشق زندگی، عاشق مامان، عاشق بچههات. چه جوری بگم که همه اهل فامیل و دوستات از مهربونیت میگن و به خاطر همه اینها بود که تو به جایی که رسیدی که از خودت عبور کردی.
بگذریم. نمیخوام توی این روز، به این خوبی ناراحتت کنم. مامان میگه، همیشه تولدش یادت بوده و حتما خودت رو هرجا که بودی میرسوندی بهش که پیشش باشی. پس حتما الان همین جا کنارمی و صدام رو می شنوی.
منتظره تبریک و کادو تولدت هستم. حتما میدونی که فقط یه هدیه خاص راضیم میکنه.
مثل من زیادن همین اطراف، بچههای دوستات که به همشون میگیم عمو. هممون درد مشترک داریم و اینجور وقتها که دلمون میگیره فقط به هم نگاه میکنیم یا اگه میگیم دلمون گرفته، معنی گرفتن دل رو با تمام وجود درک می کنیم و عمق قلبمون تیر میکشه. کاش میشد درد مشترک نداشتیم.
بابایی؛
میدونم که تو هم دوست داشتی الان کنارم می بودی و محکم بغلم میکردی، سرم رو میبوسیدی و با خنده میگفتی دخترجان سی سالت شد ولی منو پیر کردی تا به اینجا رسیدی! منم اخم میکردم، قهر میکردم و تو میومدی از دلم در میاوردی. درست مثل چند روز پیش که دایی با دخترش بحثش شد و بعد اومد تو اتاق و دخترش رو بغلش کرد و بوسیدش و از دلش درآورد.
میبینی حسرت چه چیزهایی رو دارم!! راسته که میگن آدم قدر داشتههاش رو نمیدونه.
اگه بدونن پدر چه سرمایهایه هیچ وقت تنهاش نمیذارن. برای منی که حاضرم همه اون چیزایی رو که بدست آوردم، دو دستی تقدیم کنم تا یه بار و فقط یه بار طعم آغوشت رو احساس کنم یا حتی صدات رو بشنوم یا نه حتی لبخندت رو ببینم.
میدونم که شاید توی خیلی چیزها ممکن بود باهم اختلاف سلیقه داشته باشیم اما واقعا از ته دل میخوام که باشی و باهات بحث میکردم و حرف میزدم.
میدونی چیه؛ خیلی سخته آرزوی چیزایی رو داشته باشی که خیلیا نمیفهمن. مثلا اینکه کاش دخترهای داداش احمد، بابابزرگ محمد داشتن. یه بابای خوش تیپ با موهای جو گندمی که دستشونو میگرفت و میبردشون پارک واسشون بستنی و بادکنک می خرید.
خیلی وقتا با خودم میگم ما هم مثل بقیه مردم مشغول زندگیمونیم ولی اینجور وقتها میبینم که نه! ما یه فرق اساسی با همه داریم. شاید به کلمه فقط نبود پدر باشه ولی این “نبود” همه جا هست. هرجا پا میذاری یه جای خالی عمیق و پررنگ میبینی که هیچ جوری و با هیچ چیزی نمیتونی پرش کنی و این میشه یه بغض سنگین تو گلوت که خفه کردنی نیست. فقط یهو احساس خفگی میکنی، هرکار میکنی نفست بالا نمیاد. مامان اینجور وقتها بدو بدو خودشو میرسونه به تو، کنار مزارت، تو حرم امام رضا. به زبون نمیاره ولی خوب میفهمم چه حالی داره.
اما من، فقط به عکست خیره میشم و قلم برمیدارم و مینویسم. اینقدر که خالی و سبک بشم. میدونم که فقط تویی که همیشه خواننده نوشتههای دلتنگیهام میشی و مطمئنم که همیشه آرومم میکنی با یه نشونه گاهی یه پروانه گاهی یه قاصدک، گاهی یه نسیم که پر از بوی توست. چشمهامو میبندم و تصور میکنم سرم رو گذاشتی رو پات و داری نوازشم میکنی.
خیلی وقتها دلم میخواد از این تصورها دست بکشم و بذارمشون کنار و فریاد بزنم که من حضور واقعی دلم میخواد. دلم یه حضور می خواد از جنس ماده که بشه لمسش کرد اما هیچ کس نمیفهمه. بعضیا فقط لبخند میزنن و لابد باخودشون میگن حتما دیگه بریده و داره میزنه جاده خاکی.
باز رسیدم به حسرتها و آرزوهایی که تمومی ندارند چون تو تموم نمیشی، چون نبودنت تموم نمیشه، چون دل تنگی برای تو تموم نمیشه…
چون تو آغاز و شروعی.
و قصه من از تو شروع میشه.
(والسلام )